سارا یک قلک سفالی داشت که روی آن نقاشی کشیده بود.
سارا هر روز از پدرش پول توجیبی می گرفت. او پول هایش را خرج نمی کرد و در قلک می انداخت. سارا به پدربزرگش گفت که می خواهد با پول های قلکش برای خودش عروسک بخرد.
روزها گذشتند و قلک سارا پر شد. او به فروشگاه رفت تا عروسکش را بخرد اما سر راه، بی بی گل، پیرزن همسایه را دید ...
سارا هر روز از پدرش پول توجیبی می گرفت. او پول هایش را خرج نمی کرد و در قلک می انداخت. سارا به پدربزرگش گفت که می خواهد با پول های قلکش برای خودش عروسک بخرد.
روزها گذشتند و قلک سارا پر شد. او به فروشگاه رفت تا عروسکش را بخرد اما سر راه، بی بی گل، پیرزن همسایه را دید ...
صداها
-
عنوانزمان
-
14:36
تصاویر
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه