پشت در خانه یک عالمه کفش بود.
در یک روز پاییزی، کفش ها زیر باران خیس شده بودند و سردشان شده بود.
علی کوچولو از در بیرون آمد و همه ی کفش ها را کنار دیوار جمع کرد.
کم کم صدای کفش ها بلند شد ...
در یک روز پاییزی، کفش ها زیر باران خیس شده بودند و سردشان شده بود.
علی کوچولو از در بیرون آمد و همه ی کفش ها را کنار دیوار جمع کرد.
کم کم صدای کفش ها بلند شد ...
صداها
-
عنوانزمان
-
13:37
تصاویر
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه