یک روز میمون کوچولو داشت بازی می کرد که مادرش او را برای شام صدا کرد.
ولی میمون کوچولو دوست داشت هنوز در جنگل بازی کند. شب شده بود اما نور ماه همه جا را روشن کرده بود.
میمون کوچولو خیلی از ماه خوشش آمده بود. به مادرش گفت: مامان جون من دوست دارم ماه را بغل کنم ...
ولی میمون کوچولو دوست داشت هنوز در جنگل بازی کند. شب شده بود اما نور ماه همه جا را روشن کرده بود.
میمون کوچولو خیلی از ماه خوشش آمده بود. به مادرش گفت: مامان جون من دوست دارم ماه را بغل کنم ...
صداها
-
عنوانزمان
-
12:41
تصاویر
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه