شعری از پروین اعتصامی دربارهی کار و تلاش؛ گفتوگوی حضرت سلیمان (ع ) با مورچهای که پای ملخی را با خود میکشید.
به راهی در، سلیمان دید موری
که با پای ملخ میکرد زوری
به زحمت، خویش را هر سو کشیدی
وز آن بار گران، هر دم خمیدی
ز هر گردی، برون افتادی از راه
ز هر بادی، پریدی چون پر کاه
چنان بگرفته راه سعی در پیش
که فارغ گشته از هرکس، جز از خویش
بهتندی گفت:«کای مسکین نادان
چرایی فارغ از ملک سلیمان؟
بیا زین ره، به قصر پادشاهی
بخور در سفرهی ما، هرچه خواهی
چرا باید چنین خونابه خوردن
تمام عمر خود را بار بردن
ره است اینجا و مردم رهگذارند
مبادا بر سرت پایی گذارند
مکش بیهوده این بار گران را
میازار از برای جسم، جان را»
بگفت: «از سور، کمتر گوی با مور
که موران را، قناعت خوشتر از سور
نیفتد با کسی ما را سروکار
که خود هم توشه داریم و هم انبار
مرا امید راحتهاست زین رنج
من این پای ملخ ندهم به صد گنج»
گرت همواره باید کامکاری
ز مور آموز رسم بردباری
مرو راهی که پایت را ببندند
مکن کاری که هشیاران بخندند
گهِ تدبیر عاقل باش و بینا
ره امروز را مسپار فردا
بکوش اندر بهار زندگانی
که شد پیرایهی پیری، جوانی
به راهی در، سلیمان دید موری
که با پای ملخ میکرد زوری
به زحمت، خویش را هر سو کشیدی
وز آن بار گران، هر دم خمیدی
ز هر گردی، برون افتادی از راه
ز هر بادی، پریدی چون پر کاه
چنان بگرفته راه سعی در پیش
که فارغ گشته از هرکس، جز از خویش
بهتندی گفت:«کای مسکین نادان
چرایی فارغ از ملک سلیمان؟
بیا زین ره، به قصر پادشاهی
بخور در سفرهی ما، هرچه خواهی
چرا باید چنین خونابه خوردن
تمام عمر خود را بار بردن
ره است اینجا و مردم رهگذارند
مبادا بر سرت پایی گذارند
مکش بیهوده این بار گران را
میازار از برای جسم، جان را»
بگفت: «از سور، کمتر گوی با مور
که موران را، قناعت خوشتر از سور
نیفتد با کسی ما را سروکار
که خود هم توشه داریم و هم انبار
مرا امید راحتهاست زین رنج
من این پای ملخ ندهم به صد گنج»
گرت همواره باید کامکاری
ز مور آموز رسم بردباری
مرو راهی که پایت را ببندند
مکن کاری که هشیاران بخندند
گهِ تدبیر عاقل باش و بینا
ره امروز را مسپار فردا
بکوش اندر بهار زندگانی
که شد پیرایهی پیری، جوانی
تصاویر
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه