جنگلی بود که در آن یک شکارچی و همسرش زندگی می کردند. اسم شکارچی شادیاب بود.
شادیاب اصلا جانوران را دوست نداشت برای همین هم شکارچی شده بود.
پدر شادیاب میرآخور بود (یعنی از اسب ها مراقبت می کرد). ولی چون همیشه پدر و پدربزرگ شادیاب از خانه دور بودند شادیاب فکر می کردند دلیل این کار حیوانات هستند. برای همین حیوانات را می کشت.
روزی شادیاب دید که دو مار سیاه دارند یک مار سفید را نیش می زنند. شادیاب تیرو کمان کشید تا هر سه مار را بکشد. اما تیرش به زمین خورد و مارهای سیاه فرار کردند.
مار سفید گفت: تو شادیاب شکارچی هستی؟ مادرم به خاطر نجات من به تو پاداش خوبی خواهد داد.
شادیاب پیش مالکه مارها رفت و آنها به او آبی دادند که با خوردن آن زبان حیوانات را می فهمید ...
شادیاب اصلا جانوران را دوست نداشت برای همین هم شکارچی شده بود.
پدر شادیاب میرآخور بود (یعنی از اسب ها مراقبت می کرد). ولی چون همیشه پدر و پدربزرگ شادیاب از خانه دور بودند شادیاب فکر می کردند دلیل این کار حیوانات هستند. برای همین حیوانات را می کشت.
روزی شادیاب دید که دو مار سیاه دارند یک مار سفید را نیش می زنند. شادیاب تیرو کمان کشید تا هر سه مار را بکشد. اما تیرش به زمین خورد و مارهای سیاه فرار کردند.
مار سفید گفت: تو شادیاب شکارچی هستی؟ مادرم به خاطر نجات من به تو پاداش خوبی خواهد داد.
شادیاب پیش مالکه مارها رفت و آنها به او آبی دادند که با خوردن آن زبان حیوانات را می فهمید ...
از ایرانصدا بشنوید
قصه های مادربزرگ
امتیاز
کیفیت هنری و اجرای صداپیشگان
محتوا و داستان
فصل ها
-
عنوانزمانتعداد پخش
-
-
تا کنون نظری ثبت نشده است