پیرمرد هیزم شکنی با سه دخترش در نزدیکی جنگلی زندگی می کرد.
یک روز که مرد برای جمع کردن هیزم به جنگل رفته بود صدای عجیبی شنید. با تعجب به سوی صدای رفت.
دید که مار سیاهی مار سفیدی را آزار می داد. چوبی برداشت و مار سیاه را دور کرد. هر دو مار از آنجا دور شدند.
پیرمرد مقداری از هیزم ها را برد و مقدار دیگری را برداشت. اما دید هنوز سنگین است. باز هم از هیزم ها کم کرد ولی باز هم سنگین بود.
رو به هیزم ها کرد و گفت: بگو ببینم تو دیو هستی یا جن؟ ...
یک روز که مرد برای جمع کردن هیزم به جنگل رفته بود صدای عجیبی شنید. با تعجب به سوی صدای رفت.
دید که مار سیاهی مار سفیدی را آزار می داد. چوبی برداشت و مار سیاه را دور کرد. هر دو مار از آنجا دور شدند.
پیرمرد مقداری از هیزم ها را برد و مقدار دیگری را برداشت. اما دید هنوز سنگین است. باز هم از هیزم ها کم کرد ولی باز هم سنگین بود.
رو به هیزم ها کرد و گفت: بگو ببینم تو دیو هستی یا جن؟ ...
از ایرانصدا بشنوید
داستانی شنیدنی از ادبیات کهن و غنی فارسی
امتیاز
کیفیت هنری و اجرای صداپیشگان
محتوا و داستان
فصل ها
-
عنوانزمانتعداد پخش
-
-
-
-
-
کاربر مهمان
کاربر مهمان