مرد فکر میکرد دانشمند بزرگی شده. او تعدادی هم شاگرد برای خود دستوپا کرده بود... .
روزی یک دانشمند قلابی با شاگردانش داشتند از راهی عبور میکردند که رهگذری را دیدند که سبدی روی سرش داشت.
او از مرد خواست تا میوههای توی سبدش را به او بدهد، اما توی سبد مرد میوه نبود، بلکه مقداری پِهن (مدفوع حیوان) بود... .
***
بچهها! این حکایت از کتاب «موش و گربه»، اثر شیخ بهایی، انتخاب شدهاست که نویسندهی این کتاب گویا آن را برای شما بازنویسی کردهاست.
روزی یک دانشمند قلابی با شاگردانش داشتند از راهی عبور میکردند که رهگذری را دیدند که سبدی روی سرش داشت.
او از مرد خواست تا میوههای توی سبدش را به او بدهد، اما توی سبد مرد میوه نبود، بلکه مقداری پِهن (مدفوع حیوان) بود... .
***
بچهها! این حکایت از کتاب «موش و گربه»، اثر شیخ بهایی، انتخاب شدهاست که نویسندهی این کتاب گویا آن را برای شما بازنویسی کردهاست.
از ایرانصدا بشنوید
بچهها! این حکایت یکی از حکایتهای کتاب «موش و گربه» است. بشنوید و نظراتتون رو برای ما بنویسید.
امتیاز
کیفیت هنری و اجرای صداپیشگان
محتوا و داستان
فصل ها
-
عنوانزمانتعداد پخش
-
-
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان