مرد خارکنی روزی با ناراحتی داشت از کوچه های ده رد می شد. محکم در خانه ی نصرالدین را زد.
نصرالدین عصبانی شد و پاهایش را به نصرالدین نشان داد و گفت: من کفش ندارم پاهایم زخمی شده. آمده ام تا فکری برایم بکنی.
مرد خارکن ماجرای گم شدن کفش هایش را برای نصرالدین تعریف کرد. نصرالدین حرف های مرد خارکن را شنید و گفت: نگران نباش من هرجور شده کفش هایت را برایت پیدا می کنم ...
نصرالدین عصبانی شد و پاهایش را به نصرالدین نشان داد و گفت: من کفش ندارم پاهایم زخمی شده. آمده ام تا فکری برایم بکنی.
مرد خارکن ماجرای گم شدن کفش هایش را برای نصرالدین تعریف کرد. نصرالدین حرف های مرد خارکن را شنید و گفت: نگران نباش من هرجور شده کفش هایت را برایت پیدا می کنم ...
از ایرانصدا بشنوید
این قصه برای دبستانی ها مناسب است
امتیاز
کیفیت هنری و اجرای صداپیشگان
محتوا و داستان
فصل ها
-
عنوانزمانتعداد پخش
-
-
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان