در روزگاران قدیم تاجری زندگی می کرد که هفت کوزه ی طلا در زیرزمین خانه اش داشت اما خسیس بود و از پول هایش استفاده نمی کرد.
همسر تاجر از دست او خسته شده بود. روزی تاجر برای خرید به بازار رفت. اما پول کافی همراهش نداشت.
برای همین به زیرزمین خانه اش رفت تا از کوزه هایش سکه بردارد. به اولین کوزه دست زد صدایی گفت: دست نزن! این پول مال اوستا علی نجار است.
تاجز دست به هر کوزه که می زد همین صدا را می شنید. برای همین از خرید کردن پشیمان شد. بعد رفت و یک کنده ی بزرگ چنار خرید همه ی پول هایش را در آن ریخت، دو سر کنده را با قیر پوشاند و کنده را قل داد و به دریا انداخت تا پول ها به اوستا علی نجار نرسد ...
همسر تاجر از دست او خسته شده بود. روزی تاجر برای خرید به بازار رفت. اما پول کافی همراهش نداشت.
برای همین به زیرزمین خانه اش رفت تا از کوزه هایش سکه بردارد. به اولین کوزه دست زد صدایی گفت: دست نزن! این پول مال اوستا علی نجار است.
تاجز دست به هر کوزه که می زد همین صدا را می شنید. برای همین از خرید کردن پشیمان شد. بعد رفت و یک کنده ی بزرگ چنار خرید همه ی پول هایش را در آن ریخت، دو سر کنده را با قیر پوشاند و کنده را قل داد و به دریا انداخت تا پول ها به اوستا علی نجار نرسد ...
از ایرانصدا بشنوید
این داستان برای بچه های سالهای ابتدایی دبستان مناسب است
امتیاز
کیفیت هنری و اجرای صداپیشگان
محتوا و داستان
فصل ها
-
عنوانزمانتعداد پخش
-
-
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان