روزی روزگاری در کشور چین، پیرزنی به نام چنما، با تنها پسرش در جنگل زندگی می کرد.
پسر هم مثل پدر و پدربزرگش شکارچی ببر بود. اما پولی که از راه فروش پوست و استخوان ببر به دست می آوردند، خیلی زیاد نبود.
یک روز خیلی سرد زمستانی، که کولاک و بوران زیادی بود. پسر چنما با چند شکارچی به شکار رفت. پسر از دوستانش عقب افتاد و شکار یک ببر ماده شد.
چنما خیلی حالش بد شد.
مدت ها گذشت و پیرزن که حالش بهتر شده بود، تصمیم گرفت که به شکار برود. او از آنها خواست تا به او اجازه ی شکار ببر بدهند.
شکارچی ها تصمیم گرفتند تا ماده ببری که پسر چنما را خورده بود بکشند. آنها ماده ببر را شکار کردند اما به جای آن که سهمی از ببر را به چنما بدهند، تصمیم گرفتند تا توله ببر را به پیرزن دهند ...
پسر هم مثل پدر و پدربزرگش شکارچی ببر بود. اما پولی که از راه فروش پوست و استخوان ببر به دست می آوردند، خیلی زیاد نبود.
یک روز خیلی سرد زمستانی، که کولاک و بوران زیادی بود. پسر چنما با چند شکارچی به شکار رفت. پسر از دوستانش عقب افتاد و شکار یک ببر ماده شد.
چنما خیلی حالش بد شد.
مدت ها گذشت و پیرزن که حالش بهتر شده بود، تصمیم گرفت که به شکار برود. او از آنها خواست تا به او اجازه ی شکار ببر بدهند.
شکارچی ها تصمیم گرفتند تا ماده ببری که پسر چنما را خورده بود بکشند. آنها ماده ببر را شکار کردند اما به جای آن که سهمی از ببر را به چنما بدهند، تصمیم گرفتند تا توله ببر را به پیرزن دهند ...
از ایرانصدا بشنوید
اگر علاقه مند به داستانها و افسانه های شرق دور نظیر چین و ژاپن هستید این داستان را از دست ندهید
امتیاز
کیفیت هنری و اجرای صداپیشگان
محتوا و داستان
فصل ها
-
عنوانزمانتعداد پخش
-
-
کاربر مهمان