یک لاک پشت و یک عقرب در کنار هم زندگی می کردند. آنها دوست نداشتند از هم دور شوند.
روزی اتفاقی افتاد که آنها مجبور شدند کوچ کنند. لاک پشت و عقرب به راه افتادند. در راه چشمشان به رودخانه ای افتاد.
عقرب با دیدن رودخانه گفت: دیدی چه بلایی سرم آمد؟ نه می توانم به خانه برگردم و نه می توانم از آب رد شوم.
لاک پشت گفت: ناراحت نباش. به هر حال راهی پیدا می کنیم. ما دو نفر با هم دوستیم و من هیچوقت تو را تنها نمی گذارم. من تو را پشت خودم سوار می کنم و با هم از رودخانه رد می شویم ...
روزی اتفاقی افتاد که آنها مجبور شدند کوچ کنند. لاک پشت و عقرب به راه افتادند. در راه چشمشان به رودخانه ای افتاد.
عقرب با دیدن رودخانه گفت: دیدی چه بلایی سرم آمد؟ نه می توانم به خانه برگردم و نه می توانم از آب رد شوم.
لاک پشت گفت: ناراحت نباش. به هر حال راهی پیدا می کنیم. ما دو نفر با هم دوستیم و من هیچوقت تو را تنها نمی گذارم. من تو را پشت خودم سوار می کنم و با هم از رودخانه رد می شویم ...
از ایرانصدا بشنوید
صدای شمسی فضل اللهی و کتابی با مضمون اخلاقی
امتیاز
کیفیت هنری و اجرای صداپیشگان
محتوا و داستان
فصل ها
-
عنوانزمانتعداد پخش
-
-
کاربر مهمان