شکارچی تازه کاری بود که برای شکار به جنگل می رفت اما خیلی به خود مغرور شده بود.
او مغرور بود چون همیشه موفق می شد که راحت شکار کند. برای همین اصلا مواظب خودش نبود. هرچه دوستانش به او می گفتند که مراقب خود باشدف گوشش بدهکار نبود که نبود.
روزی صیاد روباهی را در جنگل دید. با خودش گفت: اگر بتوانم این روباه را شکار کنم پوستش را می فروشم.
صیاد چاله ای کند و منتظر شد تا روباه از لانه اش بیرون بیاید. این طوری روباه به چاله خواهد افتاد ...
او مغرور بود چون همیشه موفق می شد که راحت شکار کند. برای همین اصلا مواظب خودش نبود. هرچه دوستانش به او می گفتند که مراقب خود باشدف گوشش بدهکار نبود که نبود.
روزی صیاد روباهی را در جنگل دید. با خودش گفت: اگر بتوانم این روباه را شکار کنم پوستش را می فروشم.
صیاد چاله ای کند و منتظر شد تا روباه از لانه اش بیرون بیاید. این طوری روباه به چاله خواهد افتاد ...
از ایرانصدا بشنوید
داستانی مناسب کودکان سالهای میانی دبستان
امتیاز
کیفیت هنری و اجرای صداپیشگان
محتوا و داستان
فصل ها
-
عنوانزمانتعداد پخش
-
-
تا کنون نظری ثبت نشده است