زنبور کوچولو اسم اش ویزویزی بود.
ویزویزی کوزه اش را برداشت و به دشت پر گل رفت. او تا می توانست شیره ی گل ها را جمع کرد.
او ناگهان یک گل بزرگ را دید. پروانه خانم داشت روی گل نقاشی می کرد. ویزویزی از او خواست تا بال هایش را نقاشی کند ...
ویزویزی کوزه اش را برداشت و به دشت پر گل رفت. او تا می توانست شیره ی گل ها را جمع کرد.
او ناگهان یک گل بزرگ را دید. پروانه خانم داشت روی گل نقاشی می کرد. ویزویزی از او خواست تا بال هایش را نقاشی کند ...
صداها
-
عنوانزمان
-
11:10
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان