زمستان داشت می رفت که ننه پینه دوز به باغ و دشت رسید.
ننه پینه دوز برای گل ها لباس های رنگی می دوخت. او خیلی خوشحال بود.
گل ها هم دور تا دور او جمع می شدند و هر کدام یک سفارش می دادند. ننه پینه دوز هم می گفت: چشم چشم برای همه ی شما لباس می دوزم.
ننه پینه دوز از بس لباس دوخته بود خسته شده بود. او نخ و سوزنش را پیش گل ها جا گذاشته بود ...
ننه پینه دوز برای گل ها لباس های رنگی می دوخت. او خیلی خوشحال بود.
گل ها هم دور تا دور او جمع می شدند و هر کدام یک سفارش می دادند. ننه پینه دوز هم می گفت: چشم چشم برای همه ی شما لباس می دوزم.
ننه پینه دوز از بس لباس دوخته بود خسته شده بود. او نخ و سوزنش را پیش گل ها جا گذاشته بود ...
صداها
-
عنوانزمان
-
12:33
تصاویر
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه