چند روز از عید نوروز گذشته بود که پدر نرگس آمد و گفت: فردا همه پیش مادربزرگ می رویم.
نرگس، مادر و پدرش خیلی خوشحال بودند. آنها برای دیدن مادربزرگ به سفر رفتند.
نرگس دلش می خواست در رستوران غذا بخورد. مادر گفت که خودش غذا آماده کرده است اما نرگس قبول نکرد که نکرد.
آنها در رستوران غذا خوردند. اما در راه دلش درد گرفت ...
نرگس، مادر و پدرش خیلی خوشحال بودند. آنها برای دیدن مادربزرگ به سفر رفتند.
نرگس دلش می خواست در رستوران غذا بخورد. مادر گفت که خودش غذا آماده کرده است اما نرگس قبول نکرد که نکرد.
آنها در رستوران غذا خوردند. اما در راه دلش درد گرفت ...
صداها
-
عنوانزمان
-
12:58
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان