مادربزرگ داشت قرآن می خواند که امیر با یک کتاب قصه وارد شد.
مادربزرگ به او قول داد تا بعد از قرآن خواندن مادربزرگ صبر کند.
کمی بعد امیر گریه کنان پیش مادربزرگ برگشت.
علی کوچولو، برادر امیر، ماشین امیر را خراب کرده بود. امیر دیگر برادر کوچکش را دوست نداشت ...
مادربزرگ به او قول داد تا بعد از قرآن خواندن مادربزرگ صبر کند.
کمی بعد امیر گریه کنان پیش مادربزرگ برگشت.
علی کوچولو، برادر امیر، ماشین امیر را خراب کرده بود. امیر دیگر برادر کوچکش را دوست نداشت ...
صداها
-
عنوانزمان
-
14:55
تصاویر
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه