وقتی کسی بخواد به دیگری بگه که دیگه در فکر کارها و برنامههای گذشته نیست و فرصتهای خوب از دست رفته است، از این ضربالمثل استفاده میکنه: «آن سبو بشکست و آن پیمانه ریخت»
آیا میدونید، این ضربالمثل داستانی هم داره؟
«ضربالمثل» سخن کوتاه و مشهوری است که به مفهومی عبرت آمیز یا گفتاری نکته آموز اشاره میکند و جای توضیح بیشتر را میگیرد. در برنامه «یک داستان، یک ضربالمثل» به بررسی این قصههای پندآموز میپردازیم. از جمله هزاران ضرب المثل فارسی و ایرانی میتوانیم به ضربالمثل «آن سبو بشکست و آن پیمانه ریخت» اشاره کنیم. این مثل داستانی دارد.
در گذشته، نوشیدنیها و مایعات خوراکی را در ظرفهای مخصوصی از جنس سفال میریختند که به آن «سَبو» میگفتند. به دلیل شکننده بودن سفال، اگر ضربهای به سبو میخورد، میشکست و مایع داخل آن به زمین میریخت و دیگر قابل استفاده نبود.
مردی پارسا بود. در همسایگیاش بازرگانی زندگی میکرد که روغن گوسفند و شهد میفروخت. بازرگان هر روز به اندازه توان مالیاش برای مرد پارسا، غذا میفرستاد. او نیز مقداری میخورد و باقیمانده غذایش را در سبویی میریخت و کناری میگذاشت.
بالاخره سبو پر شد. روزی به آن نگاه میکرد و با خود میاندیشید که: اگر این شهد روغن را بتوانم به ده درهم بفروشم و با پولش پنج گوسفند بخرم و هر کدام، پنج گوسفند به دنیا آورند؛ در نتیجه گله گوسفندی خواهم داشت و ثروتمند میشوم، سپس با دختری از خانوادهای سرشناس ازدواج میکنم. بدون شک فرزند پسری خواهیم داشت که نام زیبایی برایش انتخاب میکنم. به او علم و ادب میآموزم و اگر سرپیچی کرد، با این عصا ادبش میکنم. مرد پارسا بقدری در این فکر فرو رفته بود که ناگهان عصا را بلند کرد و از روی نادانی، بر سبوی آویزان کوبید. بلافاصله سبو شکست و هر چه در آن بود ریخت.
آیا میدونید، این ضربالمثل داستانی هم داره؟
«ضربالمثل» سخن کوتاه و مشهوری است که به مفهومی عبرت آمیز یا گفتاری نکته آموز اشاره میکند و جای توضیح بیشتر را میگیرد. در برنامه «یک داستان، یک ضربالمثل» به بررسی این قصههای پندآموز میپردازیم. از جمله هزاران ضرب المثل فارسی و ایرانی میتوانیم به ضربالمثل «آن سبو بشکست و آن پیمانه ریخت» اشاره کنیم. این مثل داستانی دارد.
در گذشته، نوشیدنیها و مایعات خوراکی را در ظرفهای مخصوصی از جنس سفال میریختند که به آن «سَبو» میگفتند. به دلیل شکننده بودن سفال، اگر ضربهای به سبو میخورد، میشکست و مایع داخل آن به زمین میریخت و دیگر قابل استفاده نبود.
مردی پارسا بود. در همسایگیاش بازرگانی زندگی میکرد که روغن گوسفند و شهد میفروخت. بازرگان هر روز به اندازه توان مالیاش برای مرد پارسا، غذا میفرستاد. او نیز مقداری میخورد و باقیمانده غذایش را در سبویی میریخت و کناری میگذاشت.
بالاخره سبو پر شد. روزی به آن نگاه میکرد و با خود میاندیشید که: اگر این شهد روغن را بتوانم به ده درهم بفروشم و با پولش پنج گوسفند بخرم و هر کدام، پنج گوسفند به دنیا آورند؛ در نتیجه گله گوسفندی خواهم داشت و ثروتمند میشوم، سپس با دختری از خانوادهای سرشناس ازدواج میکنم. بدون شک فرزند پسری خواهیم داشت که نام زیبایی برایش انتخاب میکنم. به او علم و ادب میآموزم و اگر سرپیچی کرد، با این عصا ادبش میکنم. مرد پارسا بقدری در این فکر فرو رفته بود که ناگهان عصا را بلند کرد و از روی نادانی، بر سبوی آویزان کوبید. بلافاصله سبو شکست و هر چه در آن بود ریخت.
صداها
-
عنوانزمان
-
5:58
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان