روزی موش کوچک و مغروری در گوشه ای از جنگل زندگی می کرد. او هیچ اهمیتی به خطرهای اطرافش نمی داد. موش مغرور گاه گاهی پایش را به زمین می کوبید و گوشش را روی زمین می گذاشت تا بداند زمین به لرزه افتاده است یا نه. تا اینکه عموی عاقلش به او گفت...
این داستان با زبانی ساده و روان نتیجه انجام کارها از روی جهل و نادانی و غرور بی جا را برای کودکان به خوبی بیان می کند.
این داستان با زبانی ساده و روان نتیجه انجام کارها از روی جهل و نادانی و غرور بی جا را برای کودکان به خوبی بیان می کند.
صداها
-
عنوانزمان
-
16:32
تصاویر
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه