باب پسری بود که کارهای خطرناکی انجام می داد. به همین دلیل دیگران همیشه به او تذکر می دادند ولی باب به حرف ها و نصایح آنها گوش نمی کرد. روزی باب روزنامه ای را ورق می زد و در آن، این نوشته را دید: به یک نفر، برای کار در سیرک احتیاج داریم...
در این داستان کودکان با زبانی ساده و روان متوجه می شوند که برای شجاعت هم، حد و مرزی وجود دارد. چنانچه شجاعت زیادی برای فرد ایجاد دردسر می کند و باعث ناراحتی شخص و دیگران می شود.
در این داستان کودکان با زبانی ساده و روان متوجه می شوند که برای شجاعت هم، حد و مرزی وجود دارد. چنانچه شجاعت زیادی برای فرد ایجاد دردسر می کند و باعث ناراحتی شخص و دیگران می شود.
صداها
-
عنوانزمان
-
10:40
تصاویر
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه