پیرمردی در روستای زیبایی زندگی می کرد. او در حیاط خانه اش باغچه ای داشت که در آن تعدادی گل و درخت کاشته بود. روزی پیرمرد مشغول کشیدن آب از چاه بود و با خود می گفت: چه کار سختی! ای کاش باران می بارید و من چند روزی باغچه را آب نمی دادم...
این داستان برگرفته از دیوان پروین اعتصامی است که با زبانی ساده و روان به کودکان می آموزد که انسان ها برای ادامه زندگی به وجود هم نیازمندند و هیچ کس به تنهایی نمی تواند همه ی کارها را به خوبی و منظم انجام دهد.
این داستان برگرفته از دیوان پروین اعتصامی است که با زبانی ساده و روان به کودکان می آموزد که انسان ها برای ادامه زندگی به وجود هم نیازمندند و هیچ کس به تنهایی نمی تواند همه ی کارها را به خوبی و منظم انجام دهد.
صداها
-
عنوانزمان
-
10:45
کاربر مهمان