خاله عنکبوت روی تابش نشسته بود که صدایی شنید.
آقا خرسه بود. او می گفت : من اصلا نمی توانم از درخت بالا بروم و عسل بیاورم.
عنکبوت دلش برای آقا خرسه سوخت. او یک شاخه ی نازک از درخت چید و گفت: این چوب جادویی است و به تو کمک می کند که از درخت بالا بروی ...
آقا خرسه بود. او می گفت : من اصلا نمی توانم از درخت بالا بروم و عسل بیاورم.
عنکبوت دلش برای آقا خرسه سوخت. او یک شاخه ی نازک از درخت چید و گفت: این چوب جادویی است و به تو کمک می کند که از درخت بالا بروی ...
صداها
-
عنوانزمان
-
12:58
تصاویر
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه