کتاب منظوم درباره هاشم آقا، یک مرد معدنچی، که در هشت سال دفاع مقدس، برای دفاع از میهن غیرتمندانه جنگید.
یک نفر پشت کاجها گم بود
دور از چشمهای مردم بود
عصرها وقت رفتن خورشید
کولهبارش پر از تبسم بود
یک نفر پشت کاجها گم بود
دور از چشمهای مردم بود
عصرها وقت رفتن خورشید
کولهبارش پر از تبسم بود
گاهگاهی سری به ما میزد
مثل گنجشکهای توی حیاط
بر لب او شکوفههای لبخند؛
مثل مردی که پهن کرده بساط
پدرم گفت: «اهل اهواز است
روزگاریست بیکس و تنهاست
سالها توی جبهه جنگیده
چند سالیست ساکن اینجاست
یک شب از آسمان بلا بارید
و شکستند نخلهای بلند
زن و فرزند کوچک او هم
توی این حملهها شهید شدند
مادرم گفت: «کار او انگار
توی این معدن بغلدستیست
هاشم آقا کنار این مردم
سرخوش است و هنوز تنها نیست»
دو سه سال است رفته از اینجا
یادگارش میان باغچه است
یک گل باطراوت و خوشرنگ
میکشم با امید بر آن دست
چندروزیست نامهی او را
پستچی دست مادرم داده
نامهای پرمحبت و پرمهر
چون خودش بیتکلف و ساده
توی نامه نوشته است: «اینجا
گرم گرم است، مثل دست شما
منتی بر حقیر بگذارید
چندروزی سفر کنید اینجا
خانهام درخور محبتتان
نیست، جدّاً، حقیر شرمندهست
گرچه این خانه کوچک است، اما
لااقل از امید آکندهست»
حال ما راهی سفر هستیم
با اتوبوس میرویم اهواز
تا طلوع ستارههای امید
از افقهای شب شود آغاز
مینویسم: «بهار یعنی باز
آسمان میشود سفید و سیاه
باز رگبار میزند هاشور
روی گلبرگهای سبز نگاه»
ما رسیدیم رود کارون را
میتوان دید در میانهی شهر
باز باران ترانه میخواند
میشود باز همترانهی شهر
مثل گلبرگهای فروردین
گونههایش پر از نم شبنم
ایستاده کنار نرگسها
در هیاهوی این همه آدم
مینشینیم توی ماشینش
میرود او به سمت خرمشهر
چهرهاش شادمان و چشمانش
با غم و کینه و بدیها قهر
میهمان همیشگی حالا
میشود میزبان مهمانان
شهر با آسمان پرابرش
شده انگار غرق در باران
شهر اهواز خیس باران است
با سرود همیشهی کارون
در صدای پرندهها جاریست
داستان جزیرهی مجنون
داستانی که مثل اروند است
موج دارد، غریو و مَد دارد
آسمانش همیشه ابری نیست
حال خوب و هوای بد دارد
هاشم آقا نوشت: «خرمشهر»
روی شیشه بخار معنا شد
اشکهایش روان شد و بارید
شکل عکس قدیم بابا شد
توی آن عکس شاد و خوشحالاند
پدر و دوستان همرزمش
گوشهای روی عکس حک شده است:
«شهر ما: بعد جنگ و خون و عطش»
از میان نوشتهها انگار
قطرهها حرف میزند با تو
آسمان صاف و ابرها دورند
من بگویم بقیه را یا تو؟
هاشم آقا نوشت: «خرمشهر»
ما به لنجی بزرگ برخوردیم
گفت: «اینجا کنار ساحل رود
شهر پژمرد و ما نپژمردیم!»
سایهها شهر را درو کردند
ماه پشت غبار پنهان شد
آسمان از ستاره خالی ماند
باز انگار فصل توفان شد
زوزهی گرگ روی ماه افتاد
زخم برداشت صورت مهتاD:��9��C�0Aقهرمانان به شهر برگشتند
زیر فانوسهایی از شبتاب
هاشم آقا گریست، بابا هم
آسمان با ستارهها گل داد
مادرم شعر آشنایی خواند
شعر «ممد نبود... شهر آزاد...»
یک نفر پشت کاجها گم بود
دور از چشمهای مردم بود
عصرها وقت رفتن خورشید
کولهبارش پر از تبسم بود
یک نفر پشت کاجها گم بود
دور از چشمهای مردم بود
عصرها وقت رفتن خورشید
کولهبارش پر از تبسم بود
گاهگاهی سری به ما میزد
مثل گنجشکهای توی حیاط
بر لب او شکوفههای لبخند؛
مثل مردی که پهن کرده بساط
پدرم گفت: «اهل اهواز است
روزگاریست بیکس و تنهاست
سالها توی جبهه جنگیده
چند سالیست ساکن اینجاست
یک شب از آسمان بلا بارید
و شکستند نخلهای بلند
زن و فرزند کوچک او هم
توی این حملهها شهید شدند
مادرم گفت: «کار او انگار
توی این معدن بغلدستیست
هاشم آقا کنار این مردم
سرخوش است و هنوز تنها نیست»
دو سه سال است رفته از اینجا
یادگارش میان باغچه است
یک گل باطراوت و خوشرنگ
میکشم با امید بر آن دست
چندروزیست نامهی او را
پستچی دست مادرم داده
نامهای پرمحبت و پرمهر
چون خودش بیتکلف و ساده
توی نامه نوشته است: «اینجا
گرم گرم است، مثل دست شما
منتی بر حقیر بگذارید
چندروزی سفر کنید اینجا
خانهام درخور محبتتان
نیست، جدّاً، حقیر شرمندهست
گرچه این خانه کوچک است، اما
لااقل از امید آکندهست»
حال ما راهی سفر هستیم
با اتوبوس میرویم اهواز
تا طلوع ستارههای امید
از افقهای شب شود آغاز
مینویسم: «بهار یعنی باز
آسمان میشود سفید و سیاه
باز رگبار میزند هاشور
روی گلبرگهای سبز نگاه»
ما رسیدیم رود کارون را
میتوان دید در میانهی شهر
باز باران ترانه میخواند
میشود باز همترانهی شهر
مثل گلبرگهای فروردین
گونههایش پر از نم شبنم
ایستاده کنار نرگسها
در هیاهوی این همه آدم
مینشینیم توی ماشینش
میرود او به سمت خرمشهر
چهرهاش شادمان و چشمانش
با غم و کینه و بدیها قهر
میهمان همیشگی حالا
میشود میزبان مهمانان
شهر با آسمان پرابرش
شده انگار غرق در باران
شهر اهواز خیس باران است
با سرود همیشهی کارون
در صدای پرندهها جاریست
داستان جزیرهی مجنون
داستانی که مثل اروند است
موج دارد، غریو و مَد دارد
آسمانش همیشه ابری نیست
حال خوب و هوای بد دارد
هاشم آقا نوشت: «خرمشهر»
روی شیشه بخار معنا شد
اشکهایش روان شد و بارید
شکل عکس قدیم بابا شد
توی آن عکس شاد و خوشحالاند
پدر و دوستان همرزمش
گوشهای روی عکس حک شده است:
«شهر ما: بعد جنگ و خون و عطش»
از میان نوشتهها انگار
قطرهها حرف میزند با تو
آسمان صاف و ابرها دورند
من بگویم بقیه را یا تو؟
هاشم آقا نوشت: «خرمشهر»
ما به لنجی بزرگ برخوردیم
گفت: «اینجا کنار ساحل رود
شهر پژمرد و ما نپژمردیم!»
سایهها شهر را درو کردند
ماه پشت غبار پنهان شد
آسمان از ستاره خالی ماند
باز انگار فصل توفان شد
زوزهی گرگ روی ماه افتاد
زخم برداشت صورت مهتاD:��9��C�0Aقهرمانان به شهر برگشتند
زیر فانوسهایی از شبتاب
هاشم آقا گریست، بابا هم
آسمان با ستارهها گل داد
مادرم شعر آشنایی خواند
شعر «ممد نبود... شهر آزاد...»
کاربر مهمان
کاربر مهمان