یک تنگ بلور در یک فروشگاه نشسته بود. او خیلی غمگین بود.
هیچکس توجهی به تنگ بلور نمی کرد. او احساس تنهایی می کرد.
یک روز یک دخترکوچولو با مادرش وارد فروشگاه شد. او نگاه کرد و نگاه کرد تا چشمش به تنگ بلور افتاد.
دخترک از تنگ بلور خیلی خوشش آمده بود ...
هیچکس توجهی به تنگ بلور نمی کرد. او احساس تنهایی می کرد.
یک روز یک دخترکوچولو با مادرش وارد فروشگاه شد. او نگاه کرد و نگاه کرد تا چشمش به تنگ بلور افتاد.
دخترک از تنگ بلور خیلی خوشش آمده بود ...
صداها
-
عنوانزمان
-
11:02
تصاویر
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه