یک روز خورشید خانم به مهمانی دعوت شد. او خیلی خیلی خوشحال بود.
خورشید خانم دلش می خواست زودتر به مهمانی برود. او می خواست در مهمانی از همه زیباتر باشد.
با خودش فکر کرد و گفت: اگر یک گردنبند داشته باشم خیلی زیباتر می شوم.
او از خانم بزی خواست تا زنگوله طلایی اش را به او قرض بدهد ...
خورشید خانم دلش می خواست زودتر به مهمانی برود. او می خواست در مهمانی از همه زیباتر باشد.
با خودش فکر کرد و گفت: اگر یک گردنبند داشته باشم خیلی زیباتر می شوم.
او از خانم بزی خواست تا زنگوله طلایی اش را به او قرض بدهد ...
صداها
-
عنوانزمان
-
14:53
تصاویر
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه