مامان خال خالی از صبح تا شب کفش می دوخت و بابای او هم کفش ها را در جنگل می فروخت.
خال خالی دوست داشت مثل مادرش کفش بدوزد.
اما مامان خال خالی می گفت: تو هنوز کوچولویی و باید بازی کنی. ولی می توانی کنار من بنشینی و به دست های من نگاه کنی ...
خال خالی دوست داشت مثل مادرش کفش بدوزد.
اما مامان خال خالی می گفت: تو هنوز کوچولویی و باید بازی کنی. ولی می توانی کنار من بنشینی و به دست های من نگاه کنی ...
صداها
-
عنوانزمان
-
13:58
تصاویر
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه