غول گنده حوصله اش سر رفته بود.
غول، رفت و رفت تا به یک مزرعه رسید. سه تا بزغاله در مزرعه بودند.
یکی از بزغاله ها خیلی ترسو بود. از شرشر آب، از سایه ی خودش، از تاریک و شب می ترسید. اما بزبزک اصلا از هیچ چیز نمی ترسید ...
غول، رفت و رفت تا به یک مزرعه رسید. سه تا بزغاله در مزرعه بودند.
یکی از بزغاله ها خیلی ترسو بود. از شرشر آب، از سایه ی خودش، از تاریک و شب می ترسید. اما بزبزک اصلا از هیچ چیز نمی ترسید ...
صداها
-
عنوانزمان
-
14:37
تصاویر
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه