روزی سلطان محمود از لشکرش جدا افتاد و در راه پسرکی را لب دریا دید. پسرک در حال ماهیگیری بود.
سلطان نزدیک پسرک شد و با او سر صحبت را باز کرد. پسر که لاغر و پریدهرنگ بود، گفت: من یتیمام و مجبورم برای خرج خانوادهام ماهیگیری کنم.
پادشاه فکری کرد و گفت: میخواهم با تو در این ماهیگیری شریک شوم. قبول؟
این حکایت زیبا از مصیبتنامهی عطار نیشابوری انتخاب و بازنویسی شدهاست.
                            
						
						
					سلطان نزدیک پسرک شد و با او سر صحبت را باز کرد. پسر که لاغر و پریدهرنگ بود، گفت: من یتیمام و مجبورم برای خرج خانوادهام ماهیگیری کنم.
پادشاه فکری کرد و گفت: میخواهم با تو در این ماهیگیری شریک شوم. قبول؟
این حکایت زیبا از مصیبتنامهی عطار نیشابوری انتخاب و بازنویسی شدهاست.
							از ایرانصدا بشنوید 
						
						
							
							 حکایت های کهن ایران زمین را بشنویم و برای دیگران هم تعریف کنیم.
							
						
						
					
								امتیاز 
						 
						کیفیت هنری و اجرای صداپیشگان
محتوا و داستان
				فصل ها 
			
			- 
							عنوانزمانتعداد پخش
 - 
							
							
 - 
							
							
 



کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان