بچه ها لقمان جوانی سیاه پوست بود. اما بسیار آگاه و روشن دل. او دانش زیادی در دل داشت. رفتارش نیکو بود و در بین مردم عزیز .
از قضای روزگار بسیار قدرتمند و قوی هیکل هم بود.
روزی از روزها لقمان برای کاری به شهری رفته بود. از کوچه ای می گذشت. ناگهان مردی که لباس های زیبا و گرانبهایی به تن داشت، با عجله از راه رسید و یقه اش را چسبید و خواست او را کشان کشان با خود به خانه ببرد.
لقمان تعجب کرد: چه می کنی ای مرد! برای چه یقه ام را گرفته ای؟ مگر من به تو چه کرده ام؟ این چه کاریست که تو داری با من می کنی؟
از قضای روزگار بسیار قدرتمند و قوی هیکل هم بود.
روزی از روزها لقمان برای کاری به شهری رفته بود. از کوچه ای می گذشت. ناگهان مردی که لباس های زیبا و گرانبهایی به تن داشت، با عجله از راه رسید و یقه اش را چسبید و خواست او را کشان کشان با خود به خانه ببرد.
لقمان تعجب کرد: چه می کنی ای مرد! برای چه یقه ام را گرفته ای؟ مگر من به تو چه کرده ام؟ این چه کاریست که تو داری با من می کنی؟
از ایرانصدا بشنوید
بچه ها! توی زندگی یه لحظه هایی می رسه که اتفاق های ناخوشایندی برای ما رخ می ده. مثل لقمان در همین داستان. اما لقمان از اتفاقی که براش افتاده بود درس بزرگی گرفت و تلاش کرد تا به بقیه هم درس بده ...
امتیاز
کیفیت هنری و اجرای صداپیشگان
محتوا و داستان
فصل ها
-
عنوانزمانتعداد پخش
-
-
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان