بچههای عزیز، در این شعر یک داستان پندآموز میشنویم و یاد میگیریم که باید از تجربهی افراد دانا استفاده کنیم تا به دردسر نیفتیم.
ای پسر لحظهای تو گوش بده
گوش بر قصهی دو موش بده
که یکی پیر بود و عاقل بود
دگری بچه بود و جاهل بود
هر دو در کنج سقف یک خانه
داشتند از برای خود لانه
گربهای در همان حوالی بود
کز دغل پر، ز صدق خالی بود
چشم گربه به چشم موش افتاد
به فریبش زبان چرب گشاد
گفت ای موش جان چه زیبایی!
تو چرا پـیش من نمیآیی؟
هرچه خواهد دل تو، من دارم
پیش من آ، که پیش تو آرم
موش پیر، این شنید و از سر پند
گفت با موش بچه، که ای فرزند!
نروی، گربه گول میزندت
دور شو، ور نه پوست میکندت
بچه موش بلای ناباور
این سخن را نکرد از او باور
گفت: منعم ز گربه از پی چیسـت؟
او مرا دوست است، دشمن نیست
گربه هم از قبیلهی موش است
مثل ما صاحب دم و گوش است
تو ببین چشم او چه مقبول است
چه صدانازک است و معقول است
باز آن پیرموشِ کارآگاه
گفت با موش بچهی گمراه
به تو میگویم ای پسـر در رو!
حرف این کهنهگرگ را نشنو
گفت موشک: که هیچ نگریزم
از چنین دوست من نپرهیزم
گربه، زین گفتوگو چو گل بشکفت
بار دیگر ز مکر و حیله بگفت:
من رفیق تواَم مترس، بیا
ترس بیهوده از رفیق چرا؟
پیرموش از زبان آن فرتوت
ماند مات و معطل و مبهوت
گفت: وه! این چقدر طناز است!
چه زبانباز و حیلهپرداز است!
بچهموش عجول و بیادراک
گفت: من میروم ندارم باک
پیر گفتا که در این جنگل وحوش
تو که باشی و گربه کیست، ای موش
رفتن و مردنت یکیست ای موش
گربه با موش آشنا نشود
گرگ با بره «همچَرا» نشود
پردغل گربهی به فن استاد
باز آهسته لب به نطق گشاد
گفت: این حرفها تو گوش مکن
گوش بر حرف پیرموش مکن
نُقل و بادام دارم و گردو
من به تو میدهم تو بده به او
بچهی «حرفنشنو»ی ساده
به قبولِ دروغ، آماده
سخن کذب گربه صدق انگاشت
رفت و فوراً بنای ناله گذاشت
که به دادم رسید مردم من
بیجهت گول گربه خوردم من!
دمم از بیخ کند و دستم خورد
شکمم پاره کرد و گوشم برد
پنجهاش رفت تا جگرگاهم
من چنین دوست را نمیخواهم
پیر موشَش جواب داد برو!
بعد از این پند پیر را بشنو
هرکه حرف بزرگتر نشنید
آن ببیند که بچه موش بدید!
ای پسر لحظهای تو گوش بده
گوش بر قصهی دو موش بده
که یکی پیر بود و عاقل بود
دگری بچه بود و جاهل بود
هر دو در کنج سقف یک خانه
داشتند از برای خود لانه
گربهای در همان حوالی بود
کز دغل پر، ز صدق خالی بود
چشم گربه به چشم موش افتاد
به فریبش زبان چرب گشاد
گفت ای موش جان چه زیبایی!
تو چرا پـیش من نمیآیی؟
هرچه خواهد دل تو، من دارم
پیش من آ، که پیش تو آرم
موش پیر، این شنید و از سر پند
گفت با موش بچه، که ای فرزند!
نروی، گربه گول میزندت
دور شو، ور نه پوست میکندت
بچه موش بلای ناباور
این سخن را نکرد از او باور
گفت: منعم ز گربه از پی چیسـت؟
او مرا دوست است، دشمن نیست
گربه هم از قبیلهی موش است
مثل ما صاحب دم و گوش است
تو ببین چشم او چه مقبول است
چه صدانازک است و معقول است
باز آن پیرموشِ کارآگاه
گفت با موش بچهی گمراه
به تو میگویم ای پسـر در رو!
حرف این کهنهگرگ را نشنو
گفت موشک: که هیچ نگریزم
از چنین دوست من نپرهیزم
گربه، زین گفتوگو چو گل بشکفت
بار دیگر ز مکر و حیله بگفت:
من رفیق تواَم مترس، بیا
ترس بیهوده از رفیق چرا؟
پیرموش از زبان آن فرتوت
ماند مات و معطل و مبهوت
گفت: وه! این چقدر طناز است!
چه زبانباز و حیلهپرداز است!
بچهموش عجول و بیادراک
گفت: من میروم ندارم باک
پیر گفتا که در این جنگل وحوش
تو که باشی و گربه کیست، ای موش
رفتن و مردنت یکیست ای موش
گربه با موش آشنا نشود
گرگ با بره «همچَرا» نشود
پردغل گربهی به فن استاد
باز آهسته لب به نطق گشاد
گفت: این حرفها تو گوش مکن
گوش بر حرف پیرموش مکن
نُقل و بادام دارم و گردو
من به تو میدهم تو بده به او
بچهی «حرفنشنو»ی ساده
به قبولِ دروغ، آماده
سخن کذب گربه صدق انگاشت
رفت و فوراً بنای ناله گذاشت
که به دادم رسید مردم من
بیجهت گول گربه خوردم من!
دمم از بیخ کند و دستم خورد
شکمم پاره کرد و گوشم برد
پنجهاش رفت تا جگرگاهم
من چنین دوست را نمیخواهم
پیر موشَش جواب داد برو!
بعد از این پند پیر را بشنو
هرکه حرف بزرگتر نشنید
آن ببیند که بچه موش بدید!
تصاویر
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه