آقای مدیر که از شهر برگشت، شب شده بود. داشت می خوابید که کسی با وحشت او را صدا زد.
گل طلا با فانوسی در دست، وحشت زده اقای مدیر را صدا می زد:
آقای مدیر! آقای مدیر! تو رو خدا. بابام رفته دریا برنگشته ...
آقای مدیر از جوانان ده خواست تا به ساحل بروند و آتش روشن کنند. مردم روستای چشمه ماهیان، لاستیک آتش زدند و همه یکصدا ناخدا را صدا کردند ...
گل طلا با فانوسی در دست، وحشت زده اقای مدیر را صدا می زد:
آقای مدیر! آقای مدیر! تو رو خدا. بابام رفته دریا برنگشته ...
آقای مدیر از جوانان ده خواست تا به ساحل بروند و آتش روشن کنند. مردم روستای چشمه ماهیان، لاستیک آتش زدند و همه یکصدا ناخدا را صدا کردند ...
از ایرانصدا بشنوید
داستانی با طعم و بوی منطقه جنوب ایران را بشنوید.
امتیاز
کیفیت هنری و اجرای صداپیشگان
محتوا و داستان
فصل ها
-
عنوانزمانتعداد پخش
-
-
تا کنون نظری ثبت نشده است