من، محمد تقی ، پسر کربلایی محمد قربان فراهانی، ملقب به امیرکبیرم. حدود صدو هشتاد سال پیش، در روستای هزاوه به دنیا آمدم. روستایی از شعر فراهان در اراک. پدرم کربلایی قربان، از خانواده ای پیشه ور بود.
امیرکبیر می گوید: در دوران کودکی در خانواده ی قائم مقام ، خانه شاگرد بودم. وقتی بچه های قائم مقام مشغول یادگرفتن درس بودند، دلم با آنها بود. می خواستم جای آنها باشم. من عاشق یادگرفتن بود. دلم برای دانستن می تپید. وقت نهار که میشد، غذای فرزندان قائم مقام دربار شاه را برای شان می بردم. در حجره گوش می ایستادم. دل توی دلم نبود. منتظر می ایستادم تا بچه ها غذای شان را بخورند و ظرف های شان را ببرم. در این مدت، سراپا گوش می شدم ...
این کتاب گویا، برای سال های آخر دبستان مناسب است.
امیرکبیر می گوید: در دوران کودکی در خانواده ی قائم مقام ، خانه شاگرد بودم. وقتی بچه های قائم مقام مشغول یادگرفتن درس بودند، دلم با آنها بود. می خواستم جای آنها باشم. من عاشق یادگرفتن بود. دلم برای دانستن می تپید. وقت نهار که میشد، غذای فرزندان قائم مقام دربار شاه را برای شان می بردم. در حجره گوش می ایستادم. دل توی دلم نبود. منتظر می ایستادم تا بچه ها غذای شان را بخورند و ظرف های شان را ببرم. در این مدت، سراپا گوش می شدم ...
این کتاب گویا، برای سال های آخر دبستان مناسب است.
از ایرانصدا بشنوید
ماجرای من محمد تقی امیرکبیر را بشنوید
امتیاز
کیفیت هنری و اجرای صداپیشگان
محتوا و داستان
فصل ها
-
عنوانزمانتعداد پخش
-
-
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان