گربه ای لاغر در خانه ی پیرزنی بینوا زندگی می کرد.
گربه بوی کباب را فقط از خانه ی همسایه حس کرده بود.
تنها چیزی که به دهنش خیلی خوشمزه بود این بود که موشی را ببیند و آن را به چنگ آورد و با او بازی کند.
روزی گربه ی لاغر به جست و جوی خوراک تازه از دیوار بالا رفت. گربه، حیوان گردن کلفتی را دید که آهسته آهسته پیش می آمد. گربه توان فرار کردن نداشت. همانجا ایستاد تا حیوان جلو آمد و فهمید که او گربه است ...
گربه بوی کباب را فقط از خانه ی همسایه حس کرده بود.
تنها چیزی که به دهنش خیلی خوشمزه بود این بود که موشی را ببیند و آن را به چنگ آورد و با او بازی کند.
روزی گربه ی لاغر به جست و جوی خوراک تازه از دیوار بالا رفت. گربه، حیوان گردن کلفتی را دید که آهسته آهسته پیش می آمد. گربه توان فرار کردن نداشت. همانجا ایستاد تا حیوان جلو آمد و فهمید که او گربه است ...
از ایرانصدا بشنوید
این داستان آموزنده از کلیله و دمنه توسط مهدی آذر یزدی ساده نویسی شده و برای کودکان سال آخر دبستان مناسب است
امتیاز
کیفیت هنری و اجرای صداپیشگان
محتوا و داستان
فصل ها
-
عنوانزمانتعداد پخش
-
-
تا کنون نظری ثبت نشده است