قاسم از عمویش اجازهی رفتن به میدان را میخواست.
روایتی از قاسم، فرزند امام حسن (ع)، در دشت کربلا.
حسین بن علی درخواست قاسم را نمیپذیرفت. به او میگفت پیش مادرت برگرد پسرم، تو هنوز کوچکی، خیلی کوچک؛ اما قاسم بسیار اصرار میکرد و میگفت:
«عمو جان! اجازه بدهید من هم بروم. من میتوانم بجنگم. از هیچ چیز نمیترسم.»
او به میدان رفت. میان میدان که رسید فریاد کشید: «من پسر حسن بن علی هستم؛ نوهی دختر پیغمبر شما.»
عمرو بن سعد بن ثقیل قصد جان این پسر را کرد. او به همراهش گفت: «او بچه نیست، اگر بچه بود که باید پیِ بازیاش میرفت و از دیدن شمشیر وحشت میکرد.»
یکباره بهسوی میدان تاخت و بدون لحظهای درنگ، به پسر حمله کرد و با شمشیر ضربه به سرش زد.
پسر به زمین افتاد و صدا زد: «عمو، عمو جان!»
حسین مانند رعدوبرق میان میدان آمد... .
***
برنامهی «بچههای عاشورا» در شبکهی رادیویی ایرانصدا، به تهیهکنندگی آتی جانافشان، تولید شده است.
روایتی از قاسم، فرزند امام حسن (ع)، در دشت کربلا.
حسین بن علی درخواست قاسم را نمیپذیرفت. به او میگفت پیش مادرت برگرد پسرم، تو هنوز کوچکی، خیلی کوچک؛ اما قاسم بسیار اصرار میکرد و میگفت:
«عمو جان! اجازه بدهید من هم بروم. من میتوانم بجنگم. از هیچ چیز نمیترسم.»
او به میدان رفت. میان میدان که رسید فریاد کشید: «من پسر حسن بن علی هستم؛ نوهی دختر پیغمبر شما.»
عمرو بن سعد بن ثقیل قصد جان این پسر را کرد. او به همراهش گفت: «او بچه نیست، اگر بچه بود که باید پیِ بازیاش میرفت و از دیدن شمشیر وحشت میکرد.»
یکباره بهسوی میدان تاخت و بدون لحظهای درنگ، به پسر حمله کرد و با شمشیر ضربه به سرش زد.
پسر به زمین افتاد و صدا زد: «عمو، عمو جان!»
حسین مانند رعدوبرق میان میدان آمد... .
***
برنامهی «بچههای عاشورا» در شبکهی رادیویی ایرانصدا، به تهیهکنندگی آتی جانافشان، تولید شده است.
صداها
-
عنوانزمان
-
13:02
کاربر مهمان
کاربر مهمان