جوجه کوچولو طلایی از مادرش، از لانه شان، از آسمان بالای سرش و حلاصه از همه چیز خسته شده بود.
جوجه کوچولو طلایی سر راهش یک کره اسب دید.
کره اسب تا می توانست بالا و پایین می دوید.
جوجه خیلی تعجب کرد و از کره اسب پرسید: ببینم، مامانت به تو نمی گه این قدر بازی نکن؟ ...
جوجه کوچولو طلایی سر راهش یک کره اسب دید.
کره اسب تا می توانست بالا و پایین می دوید.
جوجه خیلی تعجب کرد و از کره اسب پرسید: ببینم، مامانت به تو نمی گه این قدر بازی نکن؟ ...
صداها
-
عنوانزمان
-
16:28
تصاویر
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه