یه قصهی واقعی از یه نوجوان که وطنش رو دوست داشت. شعرش رو بشنوید و برای بقیه هم بخونین.
میخوام یه قصه بگم
بچههای مهربون
یه قصهی واقعی
میخوام بگم براتون
وقتی که دشمن اومد
نزدیک مرزای ما
پوتینشو به پا کرد
یه نوجوون تنها
رفت جلوشو بگیره
با دستهای کوچیک
رفت که وطن یه وقتی
نَمونه سرد و تاریک
به آسمون پر کشید
حالا خونهش بهشته
مشق فداکاری رو
با خون خود نوشته
اون قهرمان که گفتم
قصهش رو واسه شما
حسین فهمیده بود
دوست همه بچهها
میخوام یه قصه بگم
بچههای مهربون
یه قصهی واقعی
میخوام بگم براتون
وقتی که دشمن اومد
نزدیک مرزای ما
پوتینشو به پا کرد
یه نوجوون تنها
رفت جلوشو بگیره
با دستهای کوچیک
رفت که وطن یه وقتی
نَمونه سرد و تاریک
به آسمون پر کشید
حالا خونهش بهشته
مشق فداکاری رو
با خون خود نوشته
اون قهرمان که گفتم
قصهش رو واسه شما
حسین فهمیده بود
دوست همه بچهها
تصاویر
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه