زن و مرد فقیر و بی چیزی بودند که هیچ چیز برای ادامه زندگی نداشتند
مرد که اسمش سیامک بود خیلی ناراحت بود. به زنش گفت که دیگر چیزی برایشان نمانده.
همسرش به او گفت: ناراحت نشو. بیا لباس عروسیه مرا بفروش و با پول آن برای خودت کار و کاسبی راه بیانداز.
در راه بازار، کشاورزی از لباس عروس خوشش آمد و به جای لباس به سیامک یک گاو بزرگ داد ...
مرد که اسمش سیامک بود خیلی ناراحت بود. به زنش گفت که دیگر چیزی برایشان نمانده.
همسرش به او گفت: ناراحت نشو. بیا لباس عروسیه مرا بفروش و با پول آن برای خودت کار و کاسبی راه بیانداز.
در راه بازار، کشاورزی از لباس عروس خوشش آمد و به جای لباس به سیامک یک گاو بزرگ داد ...
از ایرانصدا بشنوید
این داستان برای کودکان سال آخر دبستان مناسب است
امتیاز
کیفیت هنری و اجرای صداپیشگان
محتوا و داستان
فصل ها
-
عنوانزمانتعداد پخش
-
-
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان