شعری برای یک جویبار که به سمت دریا میرود.
یک روز چشمهساری
باریک چون نواری
از کوه سر درآورد
گردید جویباری
با خنده و ترانه
بر کوه شد روانه
از مارپیچ دره
میرفت شادمانه
راهش که تنگ میشد
خیلی زرنگ میشد
با سنگهای سرسخت
مشغول جنگ میشد
شاد از بهار میرفت
با پشتکار میرفت
از شوق کشتزاران
امیدوار میرفت
خود را به سنگ میزد
در خاک چنگ میزد
بر آن تن زلالش
از خاک رنگ میزد
راهش گشاد میشد
آبش زیاد میشد
از دیدن علفها
بسیار شاد میشد
تا آنکه ذرّه ذرّه
شد کوه درّه درّه
گویی که سنگ را آب
میکرد ارّه ارّه
هر درّه داشت جویی
هر جو روان به سویی
همراه آرزویی
میکرد جستوجویی
آن جویبار مغرور
بانگی شنید از دور
آمد به دیدن آن
امیدوار و پُر شور
از نبش دره پیچید
رقصان دوید و خندید
شد غرق در خجالت
تا رودخانه را دید
زود از خروش افتاد
از جنبوجوش افتاد
در پای رودخانه
مانند موش افتاد
با درد گوشمالی
شد از غرور خالی
از دستوپای او رفت
آن قدرت خیالی
بیچاره رفت از هوش
افتاد گنگ و خاموش
تا رود مثل مادر
بر او گشود آغوش
وقتی که ترس او ریخت
با موجها درآویخت
هی پخش و پخشتر شد
با آب رود آمیخت
از کوهسار رد شد
از کشتزار رد شد
از شهرهای آباد
با افتخار رد شد
با آرزوی دریا
میرفت سوی دریا
دیگر نداشت کاری
جز جستوجوی دریا
این سرنوشت او بود
دریا بهشت او بود
میرفت و باز میرفت
رفتن سرشت او بود
چون روز و شب روان شد
کوشید و پرتوان شد
آن جویبار کوچک
دریای بیکران شد
یک روز چشمهساری
باریک چون نواری
از کوه سر درآورد
گردید جویباری
با خنده و ترانه
بر کوه شد روانه
از مارپیچ دره
میرفت شادمانه
راهش که تنگ میشد
خیلی زرنگ میشد
با سنگهای سرسخت
مشغول جنگ میشد
شاد از بهار میرفت
با پشتکار میرفت
از شوق کشتزاران
امیدوار میرفت
خود را به سنگ میزد
در خاک چنگ میزد
بر آن تن زلالش
از خاک رنگ میزد
راهش گشاد میشد
آبش زیاد میشد
از دیدن علفها
بسیار شاد میشد
تا آنکه ذرّه ذرّه
شد کوه درّه درّه
گویی که سنگ را آب
میکرد ارّه ارّه
هر درّه داشت جویی
هر جو روان به سویی
همراه آرزویی
میکرد جستوجویی
آن جویبار مغرور
بانگی شنید از دور
آمد به دیدن آن
امیدوار و پُر شور
از نبش دره پیچید
رقصان دوید و خندید
شد غرق در خجالت
تا رودخانه را دید
زود از خروش افتاد
از جنبوجوش افتاد
در پای رودخانه
مانند موش افتاد
با درد گوشمالی
شد از غرور خالی
از دستوپای او رفت
آن قدرت خیالی
بیچاره رفت از هوش
افتاد گنگ و خاموش
تا رود مثل مادر
بر او گشود آغوش
وقتی که ترس او ریخت
با موجها درآویخت
هی پخش و پخشتر شد
با آب رود آمیخت
از کوهسار رد شد
از کشتزار رد شد
از شهرهای آباد
با افتخار رد شد
با آرزوی دریا
میرفت سوی دریا
دیگر نداشت کاری
جز جستوجوی دریا
این سرنوشت او بود
دریا بهشت او بود
میرفت و باز میرفت
رفتن سرشت او بود
چون روز و شب روان شد
کوشید و پرتوان شد
آن جویبار کوچک
دریای بیکران شد
آهنگ ها
-
عنوانزمان
-
4:56
تصاویر
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه