شعری برای او که مهربان و بامعرفت بود. او عموی خوب بچهها، حضرت ابوالفضل (ع) بود.
وقتی که خیلی خسته بودم
یال مرا هی ناز می کرد
زین و یراقم را خود او
با دستهایش باز می کرد
او را خودم تا مکه بردم
با من به کوه و دشت میرفت
همراه او بودم همیشه
با من به سیر و گشت میرفت
یک روز قبل از جنگ او رفت
با مشک خالی تا لب رود
با این که خیلی تشنهاش بود
اما به فکر بچهها بود
او رفت توی آسمانها
وقتی مشک آب میبرد
ای کاش میشد ظهر آن روز
یک مشت از آن آب میخورد
وقتی که خیلی خسته بودم
یال مرا هی ناز می کرد
زین و یراقم را خود او
با دستهایش باز می کرد
او را خودم تا مکه بردم
با من به کوه و دشت میرفت
همراه او بودم همیشه
با من به سیر و گشت میرفت
یک روز قبل از جنگ او رفت
با مشک خالی تا لب رود
با این که خیلی تشنهاش بود
اما به فکر بچهها بود
او رفت توی آسمانها
وقتی مشک آب میبرد
ای کاش میشد ظهر آن روز
یک مشت از آن آب میخورد
تصاویر
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه