یه روز که بارون اومد، یکی از بچهها رفت زیر بارون و یههو توی آسمون کلی رنگای قشنگ دید. با خودش گفت: وااای خدا! چقدر مداد رنگی!
یه روز که بارون اومد
یه بچهی نازنازی
بارونیشوُ به تن کرد
رفت توی کوچه بازی
***
دید که یه جا بارونه
یه جا شده آفتابی
نگا به آسمون کرد
به آسمون آبی
***
تندی دوید تو خونه
مادرشوُ صدا کرد:
«مادر، بیا نگا کن»
سروصدا به پا کرد:
***
«چن تا مدادِ رنگی
افتاده تو آسمون
میشه یکیشوُ برداشت
تو رو خدا مامان جون
***
کنارِ هم نشستن
رنگایِ شاد و زیبا
مادرِ مهربونم
میآی بریم به اونجا؟»
***
وقتی سروصدایِ
اونوُ شنید مادرش
با مهربونی اومد
دستی کشید رو سرش
***
«اینکه مدادرنگی نیست
اسمش رنگینکمونه
روزا که بارون میآد
گاهی تو آسمونه
***
باید خورشید بتابه
به قطرههایِ بارون
رنگینکمونه زیبا
باز بیاره برامون»
***
این آسمونِ زیبا
هر طرفش یه رنگه
نعمتایِ خداوند
تمومشون قشنگه
یه روز که بارون اومد
یه بچهی نازنازی
بارونیشوُ به تن کرد
رفت توی کوچه بازی
***
دید که یه جا بارونه
یه جا شده آفتابی
نگا به آسمون کرد
به آسمون آبی
***
تندی دوید تو خونه
مادرشوُ صدا کرد:
«مادر، بیا نگا کن»
سروصدا به پا کرد:
***
«چن تا مدادِ رنگی
افتاده تو آسمون
میشه یکیشوُ برداشت
تو رو خدا مامان جون
***
کنارِ هم نشستن
رنگایِ شاد و زیبا
مادرِ مهربونم
میآی بریم به اونجا؟»
***
وقتی سروصدایِ
اونوُ شنید مادرش
با مهربونی اومد
دستی کشید رو سرش
***
«اینکه مدادرنگی نیست
اسمش رنگینکمونه
روزا که بارون میآد
گاهی تو آسمونه
***
باید خورشید بتابه
به قطرههایِ بارون
رنگینکمونه زیبا
باز بیاره برامون»
***
این آسمونِ زیبا
هر طرفش یه رنگه
نعمتایِ خداوند
تمومشون قشنگه
تصاویر
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه