سال های دور در یکی از شهرهای استان فارس، درویش عارف و عاقلی بود به نام دانادل.
همه ی مردم شهر، درویش دانادل را دوست داشتند و به او احترام می گذاشتند. یک سال دانادل تصمیم گرفت به سفر برود. پس پیش از حرکت کاروان ها بار سفرش را بست و تنها به راه افتاد تا از شهرهای گوناگون بازدید کند.
آن سال سفر حج در فصل تابستان افتاده بود. اما دانادل پیش از نوروز با پای پیاده به راه افتاده بود چون در آن روزگاران هنوز هیچ ماشینی وجود نداشت.
درویش در روز سوم سفرش به کاروانسرایی رسید که جایگاه دزدان بود. دزدان با دیدن درویش و کوله بارش خوشحال شدند.
دانادل به دزدان گفت که شما قوی هستید و من تنها و پیر. صبر کنید تا با هم حرف بزنیم اما دزدان قبول نکردند.
پیرمرد کوله بارش را به آنها داد و گفت: این همه ی خرج سفر من است آن را بردارید تا من بروم. اما دزدان گفتند که اگر وصیتی داری بگو چون ما تو را می کشیم تا جای ما را به مردم نشان ندهی ...
همه ی مردم شهر، درویش دانادل را دوست داشتند و به او احترام می گذاشتند. یک سال دانادل تصمیم گرفت به سفر برود. پس پیش از حرکت کاروان ها بار سفرش را بست و تنها به راه افتاد تا از شهرهای گوناگون بازدید کند.
آن سال سفر حج در فصل تابستان افتاده بود. اما دانادل پیش از نوروز با پای پیاده به راه افتاده بود چون در آن روزگاران هنوز هیچ ماشینی وجود نداشت.
درویش در روز سوم سفرش به کاروانسرایی رسید که جایگاه دزدان بود. دزدان با دیدن درویش و کوله بارش خوشحال شدند.
دانادل به دزدان گفت که شما قوی هستید و من تنها و پیر. صبر کنید تا با هم حرف بزنیم اما دزدان قبول نکردند.
پیرمرد کوله بارش را به آنها داد و گفت: این همه ی خرج سفر من است آن را بردارید تا من بروم. اما دزدان گفتند که اگر وصیتی داری بگو چون ما تو را می کشیم تا جای ما را به مردم نشان ندهی ...
از ایرانصدا بشنوید
داستانی کهن با کلی مطالب آموزنده با روایت استاد شمسی فضل اللهی
امتیاز
کیفیت هنری و اجرای صداپیشگان
محتوا و داستان
فصل ها
-
عنوانزمانتعداد پخش
-
-
تا کنون نظری ثبت نشده است