حسن، پسر بسیار ترسویی بود. از بس می ترسید، چشمش را هم می بست تا جای را نبیند.
روزی مادر حسن او را به دستشویی برد و گفت اینجا لب آب است و بعد به خانه رفت و در راپشت سرش بست.
حسن هم رفت و رفت تا به بیابان رسید. از خستگی و گرسنگی خوابش برد. صبح که بیدار شد دید دور و برش پر از پشه و مگس شده. چند پشه و مگس را کشت و با یک تکه زغال روی دستش نوشت: جانِ جان حسن پهلوان کشنده پلنگ و شیر ژیان که با یک ضربت سی و سه جاندار را کرده بی جان ...
در همین میان دو دیو شاخدار از آنجا رد می شدند. آنها حسن را بیدار کردند و پرسیدند: تو پهلوانی؟ حسن اول خیلی ترسید و بعد گفت بَ بَ بله.
دیوها گفتند: ما می خواهیم تو را به جنگ پادشاه بفرستیم. حالا بگو که چه اسبی می خواهی؟ ...
روزی مادر حسن او را به دستشویی برد و گفت اینجا لب آب است و بعد به خانه رفت و در راپشت سرش بست.
حسن هم رفت و رفت تا به بیابان رسید. از خستگی و گرسنگی خوابش برد. صبح که بیدار شد دید دور و برش پر از پشه و مگس شده. چند پشه و مگس را کشت و با یک تکه زغال روی دستش نوشت: جانِ جان حسن پهلوان کشنده پلنگ و شیر ژیان که با یک ضربت سی و سه جاندار را کرده بی جان ...
در همین میان دو دیو شاخدار از آنجا رد می شدند. آنها حسن را بیدار کردند و پرسیدند: تو پهلوانی؟ حسن اول خیلی ترسید و بعد گفت بَ بَ بله.
دیوها گفتند: ما می خواهیم تو را به جنگ پادشاه بفرستیم. حالا بگو که چه اسبی می خواهی؟ ...
از ایرانصدا بشنوید
این داستان برای بچه های سالهای ابتدایی دبستان مناسب است
امتیاز
کیفیت هنری و اجرای صداپیشگان
محتوا و داستان
فصل ها
-
عنوانزمانتعداد پخش
-
-
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان