مادر و دختری بودند که در خانه ای بزرگ زندگی می کردند. خانه ی آنها هفت در داشت.
دختر از بس زیبا بود به او نمکی می گفتند. مادر نمکی همیشه به دخترش می گفت که شب ها موقع خواب حتما درها را ببند. یک شب نمکی یکی از درها را نبست. آن شب دیوی به خانه وارد شد. دیو از آنها آب و غذا خواست. بعد گفت تا برایش جای خواب آماده کنند. وقتی مادر نمکی خوابید دیو از خواب بیدار شد و نمکی را بین دو شاخش قرار داد و از خانه بیرون رفت ...
دختر از بس زیبا بود به او نمکی می گفتند. مادر نمکی همیشه به دخترش می گفت که شب ها موقع خواب حتما درها را ببند. یک شب نمکی یکی از درها را نبست. آن شب دیوی به خانه وارد شد. دیو از آنها آب و غذا خواست. بعد گفت تا برایش جای خواب آماده کنند. وقتی مادر نمکی خوابید دیو از خواب بیدار شد و نمکی را بین دو شاخش قرار داد و از خانه بیرون رفت ...
از ایرانصدا بشنوید
این داستان برای بچه های سالهای ابتدایی دبستان مناسب است
امتیاز
کیفیت هنری و اجرای صداپیشگان
محتوا و داستان
فصل ها
-
عنوانزمانتعداد پخش
-
-
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان