شهربانو، پیش ملاباجی مکتب می رفت. او برای ملاباجی، هدیه های خوبی می بُرد.
ملاباجی فهمید که پدر شهربانو تاجر بزرگی است بنابراین به مادر شهربانو حسادت می کرد.
یک روز ملاباجی ظرفی را یه شهربانو داد و گفت: به مادرت بگو برای من سرکه ی هفت ساله بفرستد.
ولی وقتی مادرت به طرف خمره ی هفتم رفت او را هل بده تا در خمره بیفتد.
شهربانو هم همین کار را کرد و مادرش از دنیا رفت.
ملاباجی خیلی خوشحال شد و بعد به شهربانو گفت تا یک مشت خاکشیر روی سرش بریزد و اگر پدرش او را دعوا کرد و گفت چرا کثیف شده ای به او بگو ید که زن بگیرد تا از او مراقبت کند.
شهربانو هم همین کار را کرد. وقتی پدر اعتراض کرد دختر گفت: پدر! تو باید زن بگیری ...
ملاباجی فهمید که پدر شهربانو تاجر بزرگی است بنابراین به مادر شهربانو حسادت می کرد.
یک روز ملاباجی ظرفی را یه شهربانو داد و گفت: به مادرت بگو برای من سرکه ی هفت ساله بفرستد.
ولی وقتی مادرت به طرف خمره ی هفتم رفت او را هل بده تا در خمره بیفتد.
شهربانو هم همین کار را کرد و مادرش از دنیا رفت.
ملاباجی خیلی خوشحال شد و بعد به شهربانو گفت تا یک مشت خاکشیر روی سرش بریزد و اگر پدرش او را دعوا کرد و گفت چرا کثیف شده ای به او بگو ید که زن بگیرد تا از او مراقبت کند.
شهربانو هم همین کار را کرد. وقتی پدر اعتراض کرد دختر گفت: پدر! تو باید زن بگیری ...
از ایرانصدا بشنوید
داستانی زیبا و افسانه ایی با روایت استاد ژاله علو
امتیاز
کیفیت هنری و اجرای صداپیشگان
محتوا و داستان
فصل ها
-
عنوانزمانتعداد پخش
-
-
-
-
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان