عاطفه کوچولو خیلی تنها بود.
او نه خواهری داشت و نه برادری. عاطفه میخواست نقاشی بکشه، اما چیزی به ذهنش نمیرسید.
خورشید خانوم گفت: «عاطفه! منو بکش.»
او نه خواهری داشت و نه برادری. عاطفه میخواست نقاشی بکشه، اما چیزی به ذهنش نمیرسید.
خورشید خانوم گفت: «عاطفه! منو بکش.»
صداها
-
عنوانزمان
-
12:14
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان