یه زن و شوهر بودن که نمی تونستن بچه دار بشن.
اونها کنار مرداب یه نوزاد دیدن که تک و تنها رها شده و از دیدن اون بچه ناراحت شدن. اون زن و شوهر، تصمیم گرفتن نوزاد رو با خودشون به خونه ببرن.
اسم اون بچه رو بوریس گذاشتن.
بوریس بزرگ و بزرگ تر شد. به مدرسه رفت و خواندن و نوشتن یاد گرفت. اما سوال های زیادی توی سرش بود. یه روز باد وزید و بوی مرداب همه جا پخش شد ...
اونها کنار مرداب یه نوزاد دیدن که تک و تنها رها شده و از دیدن اون بچه ناراحت شدن. اون زن و شوهر، تصمیم گرفتن نوزاد رو با خودشون به خونه ببرن.
اسم اون بچه رو بوریس گذاشتن.
بوریس بزرگ و بزرگ تر شد. به مدرسه رفت و خواندن و نوشتن یاد گرفت. اما سوال های زیادی توی سرش بود. یه روز باد وزید و بوی مرداب همه جا پخش شد ...
صداها
-
عنوانزمان
-
9:33
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان