این شعر ماجرای امام رضاست که ضامن یک بچهآهو شد و یک کوچولوی مهربون از امام رضا خواست که مثل اون بچهآهو ازش حمایت کنه.
کاش من یک بچه آهو میشدم
میدویدم روز و شب در دشتها
توی کوه و دشت و صحرا روز و شب
میدویدم تا که میدیدم تو را
کاش روزی مینشستی پیش من
میکشیدی دست خود را بر سرم
شاد میکردی مرا با خنده ات
دوست بودی با من و با خواهرم
چونکه روزی مادرم میگفت تو
دوست با یک بچهآهو بودهای
خوش به حال بچهآهویی که تو
توی صحرا ضامن او بودهای
پس بیا من بچهآهو میشوم
بچهآهویی که تنها مانده است
بچهآهویی که تنها و غریب
در میان دشت و صحرا مانده است
روز و شب در انتظارم پس بیا
دوست شو با من، مرا هم ناز کن
بند غم را از دو پای کوچکم
با دو دست مهربانت باز کن
کاش من یک بچه آهو میشدم
میدویدم روز و شب در دشتها
توی کوه و دشت و صحرا روز و شب
میدویدم تا که میدیدم تو را
کاش روزی مینشستی پیش من
میکشیدی دست خود را بر سرم
شاد میکردی مرا با خنده ات
دوست بودی با من و با خواهرم
چونکه روزی مادرم میگفت تو
دوست با یک بچهآهو بودهای
خوش به حال بچهآهویی که تو
توی صحرا ضامن او بودهای
پس بیا من بچهآهو میشوم
بچهآهویی که تنها مانده است
بچهآهویی که تنها و غریب
در میان دشت و صحرا مانده است
روز و شب در انتظارم پس بیا
دوست شو با من، مرا هم ناز کن
بند غم را از دو پای کوچکم
با دو دست مهربانت باز کن
تصاویر
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه