انوشیروان، پادشاه ایران وزیری داشت به نام بزرگمهر. او دستور داده بود تا طنابی که سرش زنگوله ای داشت را دم در دادگاه قرار دهند تا اگر کسی شکایتی داشت؛ طناب را بکشد؛ زنگوله به صدا در بیاید و قاضی متوجه شکایت مردم بشود.
روزی قاضی متوجه صدای زنگوله می شود. به نگهبان ها دستور می دهد تا دم در بروند و ببینند چه کسی شکایت دارد. نگهبان ها دم در رفتند اما هیچ کس آنجا نبود.
فقط الاغی پیر و زخمی در گوشه ای ایستاده بود. نگهبان ها به قاضی خبر می دهند که کسی جز الاغ دم در دادگاه نیست. قاضی دستور می دهد تا الاغ را به دادگاه بیاورند.
به الاغ کاه و یونجه می دهند و از او نگهداری می کنند. قاضی به الاغ نگاه می کند و به قاضی می گوید که من می دانم چرا این الاغ ناراحت است: او پیر شده و حالا دیگر صاحبش به او آب و غذا نمی دهد و او را رها کرده است.
پادشاه دستور می دهد تا در شهر جار بزنند تا صاحب الاغ به دادگاه بیاید.
مرد آسیابان که صاحب الاغ بود خبر را شنید و از ترس در دادگاه حاضر شد ...
روزی قاضی متوجه صدای زنگوله می شود. به نگهبان ها دستور می دهد تا دم در بروند و ببینند چه کسی شکایت دارد. نگهبان ها دم در رفتند اما هیچ کس آنجا نبود.
فقط الاغی پیر و زخمی در گوشه ای ایستاده بود. نگهبان ها به قاضی خبر می دهند که کسی جز الاغ دم در دادگاه نیست. قاضی دستور می دهد تا الاغ را به دادگاه بیاورند.
به الاغ کاه و یونجه می دهند و از او نگهداری می کنند. قاضی به الاغ نگاه می کند و به قاضی می گوید که من می دانم چرا این الاغ ناراحت است: او پیر شده و حالا دیگر صاحبش به او آب و غذا نمی دهد و او را رها کرده است.
پادشاه دستور می دهد تا در شهر جار بزنند تا صاحب الاغ به دادگاه بیاید.
مرد آسیابان که صاحب الاغ بود خبر را شنید و از ترس در دادگاه حاضر شد ...
از ایرانصدا بشنوید
این داستان برای بچه های سالهای ابتدایی دبستان مناسب است
امتیاز
کیفیت هنری و اجرای صداپیشگان
محتوا و داستان
فصل ها
-
عنوانزمانتعداد پخش
-
-
-
-
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان