شعری برای بابایی که دست هایش را جا گذاشته بود.
همیشه روی پایش می نشستم
مرا با دست هایش ناز می کرد
دل من از محبت های بابا
کبوتر می شد و پرواز می کرد
ولی آن روز از جبهه که آمد
نکرد او لحظه ای موی مرا ناز
دلم مانند گل پرپر شد آن روز
به رویم باغی از پاییز شد باز
نگاهش کردم و با گریه گفتم:
چه شد آن دست های باوفایت
پدر خندید و آهسته به من گفت:
پدر گردد فدای چشم هایت
دو دستم را نیاوردم به خانه
همانجا در کنار سنگرم هست
پدر طوری نکاهم کرد انگار
که دارد بر سر من می کشد دست
همیشه روی پایش می نشستم
مرا با دست هایش ناز می کرد
دل من از محبت های بابا
کبوتر می شد و پرواز می کرد
ولی آن روز از جبهه که آمد
نکرد او لحظه ای موی مرا ناز
دلم مانند گل پرپر شد آن روز
به رویم باغی از پاییز شد باز
نگاهش کردم و با گریه گفتم:
چه شد آن دست های باوفایت
پدر خندید و آهسته به من گفت:
پدر گردد فدای چشم هایت
دو دستم را نیاوردم به خانه
همانجا در کنار سنگرم هست
پدر طوری نکاهم کرد انگار
که دارد بر سر من می کشد دست
آهنگ ها
-
عنوانزمان
-
2:54
تصاویر
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه