روزی روزگاری، مرد درویش و بی چیزی در راهی می گذشت. چون بی چیزی بهش فشار آورده بود، به فکر فرو رفته بود و به دور و برش نگاه می کرد و خدا خدا می کرد تا کسی از راه برسه و چیزی به او بده که ناگهان روباه فلجی را دید...
روباه بیچاره نه دست داشت و نه پایی. درویش با خودش گفت: عجب! قربان خدا برم من! خدایا شکرت! این روباه بخت برگشته که نه دستی داره و نه پایی. این بیچاره آخه چطور شکمش رو سیر می کنه؟ چطور تا حالا از گرسنگی نمرده؟ ...
درویش در تعجب و شگفتی بود و به روباه بیچاره چشم دوخته بود که ناگهان متوجه ی صدایی شد. اشتباه نکرده بود. صدا صدای یک شیر بود. یک شیرِ با یال و کوپال. و البته یه شغال که در چنگال قوی و بزرگش گرفتار شده بود.
مرد بی چیز از دیدن این صحنه چشمانش از تعجب باز مانده بود ...
روباه بیچاره نه دست داشت و نه پایی. درویش با خودش گفت: عجب! قربان خدا برم من! خدایا شکرت! این روباه بخت برگشته که نه دستی داره و نه پایی. این بیچاره آخه چطور شکمش رو سیر می کنه؟ چطور تا حالا از گرسنگی نمرده؟ ...
درویش در تعجب و شگفتی بود و به روباه بیچاره چشم دوخته بود که ناگهان متوجه ی صدایی شد. اشتباه نکرده بود. صدا صدای یک شیر بود. یک شیرِ با یال و کوپال. و البته یه شغال که در چنگال قوی و بزرگش گرفتار شده بود.
مرد بی چیز از دیدن این صحنه چشمانش از تعجب باز مانده بود ...
از ایرانصدا بشنوید
از بین شیر بودن و روباه بودن کدوم رو انتخاب می کنید؟
امتیاز
کیفیت هنری و اجرای صداپیشگان
محتوا و داستان
فصل ها
-
عنوانزمانتعداد پخش
-
-
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان