روزی روزگاری لاک پشتی در همسایگی عقربی زندگی می کرد. روزشان خوش بود و شب های شان خوش تر. زندگی آن ها را به هم عادت داده بود. می شود گفت که لاک پشت و عقرب با هم دوست بودند. روزها گذشتند و روزگار برای آن ها اتفاقی بد هدیه آورد.
آن قدر بد که باید خانه و آشیانه شان را می گذاشتند و می رفتند و دور می شدند. آری آنها ناچار شدند هر دو با هم کوچ کنند. اما کوچ لاک پشت و عقرب شاید زیاد عاقلانه نباشد. ولی چون آنها به هم عادت داشتند تصمیم گرفتند دوتایی راهی شوند.
پس سفر آغاز شد. رفتند و رفتند و رفتند تا رودخانه ای از راه رسید. عقرب زودتر از لاک پشت رودخانه را دید و در دلش ترسید. ایستاد و گفت: آه که من چقدر بد شانس ام.
لاک پشت با تعجب گفت: مگر چه شده؟ چرا بدشانسی. خدا نکند! زود بگو ببینم چه شده
عقرب: من الان نه راه پیش دارم نه راه پس.
جلوتر اگربروم رودخانه مرا خواهد برد و اگر برگردم تو را از دست خواهم داد و از تو دور می شوم.
جدایی از تو برای من سخت است لاک پشت عزیز! ...
آن قدر بد که باید خانه و آشیانه شان را می گذاشتند و می رفتند و دور می شدند. آری آنها ناچار شدند هر دو با هم کوچ کنند. اما کوچ لاک پشت و عقرب شاید زیاد عاقلانه نباشد. ولی چون آنها به هم عادت داشتند تصمیم گرفتند دوتایی راهی شوند.
پس سفر آغاز شد. رفتند و رفتند و رفتند تا رودخانه ای از راه رسید. عقرب زودتر از لاک پشت رودخانه را دید و در دلش ترسید. ایستاد و گفت: آه که من چقدر بد شانس ام.
لاک پشت با تعجب گفت: مگر چه شده؟ چرا بدشانسی. خدا نکند! زود بگو ببینم چه شده
عقرب: من الان نه راه پیش دارم نه راه پس.
جلوتر اگربروم رودخانه مرا خواهد برد و اگر برگردم تو را از دست خواهم داد و از تو دور می شوم.
جدایی از تو برای من سخت است لاک پشت عزیز! ...
از ایرانصدا بشنوید
نیش عقرب نه از ره کین است
مقتضای طبیعت اش این است
امتیاز
کیفیت هنری و اجرای صداپیشگان
محتوا و داستان
فصل ها
-
عنوانزمانتعداد پخش
-
-
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان